#اختصاصی
به قلم: تیموفی بورداچف، سرپرست علمی مرکز مطالعات جامع اروپا و بینالملل
اروپای بزرگ هنوز نتوانسته معیارهای ویژه خود را برای همزیستی موفق تدوین کند؛ معیارهایی که تهدیدهایی ایجاد نکنند و موجب نشوند اصل ارزشمند «مصونیت و خدشهناپذیری حاکمیت دولتها» مورد پرسش قرار گیرد.
هر دانشجوی نسبتاً مطلع روابط بینالملل میداند که «بهرسمیت شناختن متقابل» مهمترین شرط برای مشروعیتبخشی به هر نظمی است که در روابط میان قدرتها وجود دارد. همین اصلِ بهرسمیت شناختن بود که پس از سقوط فرانسه ناپلئونی در سال ۱۸۱۵ و تا آغاز جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۴، پایهگذار دورهای طولانی از صلح نسبی میان قدرتهای بزرگ شد.
در سادهترین معنا، مشروعیت یک نظم یعنی اینکه بازیگران، حق یکدیگر را برای ایجاد ساختار سیاسی داخلی دلخواهشان به رسمیت میشناسند. افزون بر این، آنها نظامهای داخلی خود را بر پایه چند اصل بنیادی مشابه میبینند و همین امر باعث میشود امنیت یکدیگر را امنیت خود بدانند.
در واقع، همین انکار فرانسه انقلابی نسبت به «درست بودن» نظامهای سیاسی سلطنتی اروپا بود که آن را وارد جنگی دائمی با آنها کرد. کمی بعدتر، ناپلئون پس از شکست در روسیه نیز امکان مصالحه با دشمنانش را نداشت، زیرا مشروعیت داخلی حکومت او متکی بر ادامه سنت انقلابی – هرچند تعدیلشده – بود. امپراتوری او بر پایه «ویرانسازی نظم» بنا شده بود و از این ویژگی نمیتوانست فراتر رود. در مقابل، روسیه، اتریش، بریتانیا و پروس نمیتوانستند حق موجودیت بدون تغییر ناپلئون را بپذیرند، اما زمانی که مسائل اساسی در کنگره وین (۱۸۱۵) حل شد، قادر شدند میان خود به صلح برسند.
از زمان فروپاشی آن نظام نسبتاً هماهنگ، جهان هرگز نظمی را تجربه نکرده که در آن «مشروعیت» نقش اصلی داشته باشد یا اصولاً دستیافتنی باشد. دوران جنگ سرد (۱۹۴۹–۱۹۹۱) با انکار کامل مشروعیت اتحاد شوروی از سوی غرب همراه بود. آنچه اکنون برخی ناظران «احترام متقابل» میخوانند، در آن زمان در اصل چیزی جز اعتراف غرب به ناتوانیاش در پیروزی نظامی مستقیم بر شوروی نبود. این امر مانع ادامه مبارزه همهجانبه غرب علیه شوروی نشد؛ مبارزهای که تا فروپاشی نظام سوسیالیستی و خود شوروی ادامه داشت.
ایجاد روابط دیپلماتیک میان آمریکا و چین در دهه ۱۹۷۰ و گسترش همکاریهای اقتصادی و سیاسی آنها نیز به معنای پذیرش حق حکومت کمونیستی پکن برای «بقای دائمی» نبود. همین که رقابت در روابط دو کشور افزایش یافت، غرب به پیشفرض اصلی خود درباره ساختار داخلی رقیب بازگشت. به همین ترتیب، روسیه نیز تا پیش از تشدید تضادهای ژئوپلیتیکی، هدف انتقاد و فشار درباره ساختار سیاسی داخلی خود بود. بعید نیست حتی کاهش این تنشها نیز در آینده طرفین را به مصالحهای بکشاند که بتوان در چارچوب آن از احیای نظمی سخن گفت که بیش از صد سال پیش در اروپا برقرار بود.
بنابراین، ایده «بهرسمیت شناختن متقابل» بهعنوان پایه مشروعیت نظم بینالمللی، بیشتر یک آرمان زیبا از گذشته است؛ الگویی که آموزنده است اما به سختْی بازتولید میشود.
با این حال، اکنون این مفهوم از سوی بازیگرانی مطرح میشود که نماینده روندهای جدید در سیاست جهانی هستند؛ مانند گروه بریکس و چارچوبهای منطقهای نظیر سازمان همکاری شانگهای. در اجلاس اخیر شانگهای در تیانجین چین (سپتامبر ۲۰۲۵)، «احترام به حاکمیت کشورها» یکی از اصول کلیدی برای توسعه امن و همهجانبه و ساخت نظم جهانی عادلانهتر معرفی شد. اما این کشورها پیش از هر چیز باید کار را از خود آغاز کنند و دریابند که مفهوم مشروعیت نظم چگونه میتواند وضعیت داخلی «اوراسیای بزرگ» را – جایی که بسیاری از قدرتها به همکاری چندجانبه و توسعه روابط با کشورهایی گرایش دارند که سیاستهایشان نسبت به روسیه یا چین دوستانه نیست – باثباتتر کند.
بعید نیست در آینده نزدیک، انکار غرب نسبت به حق رقبای اصلیاش در اعمال «حاکمیت داخلی»، کشورهای شریک در اوراسیا را وادار به انتخابهای دشوار کند. آنها در صورت نادیده گرفتن توصیههای آمریکا ممکن است با پیامدهای سیاسی یا اقتصادی محسوس روبهرو شوند.
برای درک اینکه مفاهیم سنتی چگونه میتوانند در توسعه مشترک و امنیتی در اوراسیا به کار گرفته شوند، باید بررسی کرد آیا اصولاً چنین مفاهیمی در شرایط امروز قابل اجرا هستند یا نه. بهویژه اینکه مفهوم مشروعیت نظم اکنون به دلایل گوناگونی محل تردید است؛ دلایلی که هرچند شاید کاملاً قانعکننده نباشند، اما ارزش بررسی دقیق دارند:
نخست اینکه این مفهوم محصول شرایط تاریخی منحصربهفردی است. در زمان پیدایش آن، سیاست جهانی در دست پنج قدرت بزرگ اروپایی بود که دو مورد از آنها – روسیه و بریتانیا – امپراتوریهای گستردهای بودند. فاصله قدرت نظامی و اقتصادی آنها با بقیه جهان چنان زیاد بود که روابط میان همان «پنج قدرت» عملاً کل سیاست بینالملل را تشکیل میداد. کافی است به یاد بیاوریم تنها چند دهه پس از کنگره وین، نیرویی ناچیز از بریتانیا توانست امپراتوری عظیم چین را به زانو درآورد. در چنین ساختاری، تنظیم یک اصل سیاسی مشترک بسیار سادهتر بود.
دوم اینکه هرچند اروپا حدود یک قرن صلح نسبی داشت، اما این صلح کامل نبود. جنگهایی مانند کریمه، اتریش–پروس و فرانسه–پروس نه بر سر «نظم بینالمللی» بلکه برای حل مسائل مشخص و واقعی بودند. این شرایط با الگوی «شناسایی کامل و متقابل» فاصله داشت. اکنون که قدرتهای متعدد از توان نظامی قابل توجهی برخوردارند، تصور جنگها بهعنوان صرفاً ابزار دیپلماتیک سادهانگارانه است. امروز کشورهایی با روابط پیچیده قادرند جنگهای کوتاهمدت انجام دهند بیآنکه موجودیت خود یا همسایگانشان را تهدید کنند؛ اما چنین روندی لزوماً صلح پایدار در اوراسیا ایجاد نمیکند.
سوم اینکه دشوار بتوان تصور کرد در جهانی با تنوع گسترده فرهنگی و مذهبی، «پذیرش کامل نظم داخلی یکدیگر» امکانپذیر باشد. از این منظر، تفسیر سنتیتر از «حاکمیت» بهعنوان حق استقلال در سیاست خارجی، چشماندازهای واقعبینانهتری دارد. بسیاری از کشورهای بزرگ و کوچک اوراسیا نیز دقیقاً به همین سمت حرکت میکنند. اما این پرسش همچنان پابرجاست که در جهانی پر از تهدیدها و وسوسههای جدید، کشورها چگونه میتوانند تضمینهای متقابل برای رفتار غیرمضر ارائه دهند؟
در جمعبندی باید گفت که انتظار بازتولید «نظمهای ایدهآل تاریخی» در سطح جهانی یا اوراسیایی واقعبینانه نیست. اوراسیای بزرگ هنوز نیازمند تدوین معیارهای بومیِ همزیستی موفق است؛ معیارهایی که تهدید ایجاد نکنند و ضرورت بازنگری در اصل بنیادین «مصونیت حاکمیت دولتها» را از میان بردارند.









