به قلم: فائزه محمدنیا؛ کارشناسی ارشد ادبیات روسی، دانشگاه تهران
این روزها یکی از نشانههای روشن فکر بودن مطالعه آثار ادبی کلاسیک روسیه است. شما در هر جمع و گروهی از جوانان، میانسالان و یا حتی سالمندان که وارد شوید حتما یک نفر را به حقیقت شیفته و والهی ادبیات کلاسیک روسیه میبینید. اما این ادبیات روسیه چه در خود دارد که طرفدارن دو آتشهای در هر گوشه از جهان دارد و معیاری برای انتلکتوئالی محسوب میشود؟
خود من هم تا پیش از ورود به دنیای پر رمز و راز ادبیات روسیه، کتابهای ادبیات روسیه را کتابهایی چند جلدی و خستهکننده با شخصیتهایی با اسامی سخت و بلند بالا که گاهی در میان داستان تغییر میکردند (در زبان محاوره روسی همچون سایر زبانها، اسامی به صورت تحبیبی و خلاصه استفاده میشوند که به دلیل پیچیدگیهای خاص زبان روسی به طور کامل با اسم اولیه تفاوت دارند. به همین علت گاهی اینطور به نظر میرسد که اسامی از میانهی داستان تغییر کردهاند؛ درحالیکه این اسامی جدید صرفا حالت تحبیبی اسامی اولیه هستند.) و گاهی شبیه به یکدیگر میشدند؛ میشناختم.
با دیدن چهار جلد رمان جنگ و صلح تپش قلب میگرفتم و نمیدانستم چطور داوران جایزهی نوبل حوصله کردهاند چهار جلد رمان «دُن آرام»ِ شولوخوف را بخوانند و جایزهی نوبل را به آن اعطا کنند. جایزهای که دستان جناب شولوخوف از ترس حکومت شوروی هرگز آنرا لمس نکردند.
اما حالا و پس از گذشتن از در ورود این مکان پر رمز و راز و رسیدن به زیباییهای آن تصمیم گرفتهام که دست سایرین را در دست گرفته و با خود با این مکان ناشناخته بیاورم و همگان را از یگانگی این مکان به شگفتی بیاورم.
بهتر است با یک اثر کوتاه از لف تالستوی شروع کنیم؛ پیرمردی که در پشت چینهای صورتش و ریشهای بلندش یه منادی پنهان کرده است! لف تالستوی را بیشتر با رمانهایی نظیر آناکارنینا و جنگ و صلح میشناسند. آثار کوتاهتر او نظیر «مرگ ایوان ایلیچ» کمتر به گوش کسی خورده است.
تالستوی در ۹ سپتامبر ۱۸۲۸ در یاسنایا پولیانا در دویست کیلومتری جنوب مسکو به دنیا آمد. تالستوی چهارمین فرزند از یک خانوادهی پنج فرزندی بود که در کودکی پدر و مادرش را از دست داد و در نزد بستگانش بزرگ شد. او تحصیل در رشته ادبیات شرقی را در دانشگاه کازان شروع کرد اما در آزمون نهایی سال مردود شد!
روحیات مختلفی در شخصیت تالستوی جریان داشت؛ او ساز مینواخت، داستان مینوشت و در عین حال عضو ارتش بود.
بحران معنوی تالستوی را وادار کرد که به مطالعات الهیات روی بیاورد. او در این راه تجربههای زیادی را وارد سبک زندگی خود کرد. ساده لباس میپوشید و ساده زندگی میکرد. کم میخوابید و کم غذا میخورد. چهرهای که در بیشتر عکسهای تالستوی میبینیم به این دوران از زندگی او مربوط است.
با نوشتن اثر «رستاخیز» کلیسا او را طرد کرد. برخی نیز معتقد بودند که او تغییر دین داده است اما این تفکر در همین حد باقی ماند و توسط خود او تایید و یا تکذیب نشد. اما آنچه واضح است این است که تالستوی هرگز بیدین نشد. این مسئله در میان دستنوشتههای او و نامههایی که مینوشته است قابل مشاهده است.
تالستوی در سالهای بعد از، از دست دادن دوست قدیمیاش ایوان تورگینف، اثر «مرگ ایوان ایلیچ» را به رشته تحریر در آورد.
این اثر اگرچه در ابتدا ممنوع الانتشار بود اما پس از انتشار بسیار مورد توجه خوانندگان قرار گرفت. در این اثر مرگ بیپرده در مقابل شماست اما نه آن مرگی که در سایر آثار ادبی میخوانید. توجه داشته باشید تالستوی یکی از اولینهایی است که مرگ را اینگونه در مقابل دیدگان خواننده به تصویر کشیده است.
مرگ از ایوان ایلیچ دور بود، او یک قاضی موفق و در ظاهر متمول بود. تنها ۴۵ سال داشت و همچنان برای زندگی تلاش میکرد. اما مرگ درست به هنگام تعویض پردههای منزلش در کمین او بود و او را از روی چهارپایه زمین زد و با خود همراه کرد.
در زمان خوانش داستان گویی خواننده در میان مراسم ایوان ایلیچ ایستاده است و در این فکر است که تالستوی چگونه انقدر زیبا افکار ایوان ایلیچ را به تصویر کشیده است. شاید غیر ممکن به نظر برسد اما تنها تالستوی است که در پس تور سیاه و چهره مصیبت زدهی فیوورونا، همسر ایوان ایلیچ، افکار فیوورونا را در مورد حساب و کتاب مستمری پس از مرگ همسرش میبیند. و میداند که فیوورونا هنوز نمیداند باید از مرگ او و بیوه شدن غمگین باشد یا از گرفتن مستمری او شاد باشد.
تالستوی تور سیاه چهرهی دخترک سیاهپوش ایوان ایلیچ را نیز کنار میزند و به خواننده نشان میدهد که این دختر گریان در گوشهی کلیسا نه از مرگ پدر، که از تعویض زمان ازدواجش نالان است.
آدمها در این مراسم ختم در پشت یک دستگاه ایکس ری قوی قرار دارند و افکار آنها عریان در مقابل مخاطب است.
تالستوی اولین کسی بود که با شجاعت بیان کرد؛ مرگ اطرافیان، یک فرد را خوشحال میکند نه ناراحت! پس از هر مرگ آنهایی که زنده ماندهاند نفسی از سر آسودگی میکشند و در دل شادی میکنند که این بار هم نوبت آنها نبود و مرگ فرد دیگری را با خود به همراه برد.
هر بازمانده در سر خود به هر چیزی فکر میکند مگر از دست دادن فرد متوفی! او حتی از نبود متوفی برای تنهایی خودش ناراحت است و سعی دارد حواس خود را به مسائل دیگری مشغول کند. مانند دوستان و همکاران ایوان ایلیچ که پس از مرگ او به فکر برد بازی آن شب بودند.
آری گویی مرگ برای همه است! اما من جزوی از این همه نیستم!
اگر این داستان را به دنیای امروز و اول سال ۲۰۲۴ میلادی بیاوریم؛ میبینیم که دل ما از جنگ میلرزد اما آهی هم از سر آسودگی میکشیم که جنگ از منزل ما دور است.
زلزله خانهی ما را نمیلرزاند اما دل مارا میلرزاند، با بازماندگان یک عزا همراهی میکنیم اما خیالمان راحت است که جای پایمان روی این زمین سفت است و مرگ سالیان نوری با ما فاصله دارد.
گر چه همهی ما میدانیم که مرگ با آدمی زاده شده اما بقایش بیش از عمر آخرین انسان هستی ست! اما این دانش با باورمان فاصله دارد.