#اختصاصی
#فرهنگی
به قلم: فائزه محمدنیا حنائی، کارشناس ارشد ادبیات روسی
اگر علاقه دارید بخش کمتر شناخته شدهای از شوروی را در آستانهی دههی سی در قرن بیستم تا پایان جنگ جهانی دوم با نگاهی نو بنگرید در این نوشته با من همراه شوید.
داستانهای بسیاری را میتوان نام برد که در دوران شوروی از سختی زندگی در اردوگاههای کار اجباری و کوچ اجباری کولاک ها نوشته شده است. در اکثر این آثار، گوینده مردی است که زمین و خانودهاش را از دست داده است و حالا در بند افرادی زورگو و خشن که همانا سربازان شوروی هستند و بویی از انسانیت نبردهاند گرفتار شده است. اما اینبار داستان متفاوتی پیش روی ماست؛ داستانی با یک راوی زن که در میان انبوه نویسندگان مرد و تجربههای مردانه سربرآورده و توانسته جوایز بزرگی در دنیای ادبیات از جمله؛ جایزه مدیسی فرانسه، جایزه کتاب اول بزرگ روسیه، جایزه قلم انگلیسی و در ایران ترجمهی آن جایزه ابوالحسن نجفی را از آن خود کند.
این اثر بینظیر توسط یک بانوی تاتار به نام «گوزل یاخینا» نوشته شده است که داستان آن با الهام از زندگی حقیقی مادربزرگ نویسنده شکل گرفته است.
کتاب در چهار فصل خواننده را به زندگی زنی عامی و ساده و تاتار به نام زلیخا میبرد. زلیخایی که در آغاز درگیر کارهای روزمرهی یک زندگی فرسایشی متاهلی است که چهار فرزند دختر خود را در جریان آن از دست داده و مجبور به نگهداری از مادرشوهر پیر خود است که زخم زبانهای فراوان او زندگی را به کامش تلخ میکند.
اما زلیخا زنی متعهد به همسرش است و اطاعت از او را بر خود واجب میداند و شاید حتی از دست دادن فرزندانش را عقوبت برخی سرکشیهایش میداند. زلیخا زنی بیسواد است که با خرافات هم سرگرم است و با دادن غذا به روح قبرستان از او میخواهد از فرزندانش مراقبت کند و با دادن کمی گردو به «بیچورای حمام» از او میخواهد تا بگذارد آتش حمام یکدست بسوزد. ولی زندگی به همین سادگی برای او نمیگذرد و سرنوشت او به دنبال قانونهای اشتراکیسازی در شوروی و زیر بار نرفتن شوهر کولاکش به طوفان حوادثی سپرده میشود که به ذهنش خطور هم نمیکند.
داستان از کانتون یولباش و زیر بار نرفتن مرتضی (همسر زلیخا) برای اشتراک اموالش با دولت آغاز میشود؛ مرتضی که حتی تعدادی قند مسموم به زلیخا داده تا به دامها بدهد و نگذارد دامها به دست دولت بیافتد، به دست یکی از ماموران شوروی به نام ایگناتوف کشته میشود و اموال او غارت شده و همسرش به کار اجباری برده میشود و مادر نابینا و پیرش در خانه رها میشود.
شروع این مسیر پر فراز و نشیب زلیخا را در بهت فرو میبرد. او حالا تنهاست، شوروی همسرش را از او گرفته است در حالیکه به همگان نوید خوشبختیای نزدیک میدهد!
مردم تاتارستان مردمانی مسلمان در سرزمین شوروی بودند و نشانههای اسلام در بخشهای ابتدایی داستان هم در منزل زلیخا هم در گفتار همسرش و هم در راهی که از از تاتارستان میگذرد پیداست. در میانه راه در یک کانتون استراحت میکنند که رئیس کمیتهی کشاورزی آن (دنیروف)، کتیبههای مسجد و کتابهای مذهبی آن را سوزانده است و مسجد را به محل استراحت تبدیل کرده است؛ چرا که جامعه سوسیالیست به دین احتیاجی ندارد. اولین مواجهه زلیخا با مکانی که مجبور به ترک عقایدش شد در این مسجد بود که زیر یک سقف با مردان نامحرم به خواب رفت. البته دنیروف عاقبت خوشی هم نداشت. اولین تراکتوری که او وارد منطقه کرده بود توسط پیرزنی که به تراکتور غذا میداد! خراب شد! دنیروف افسرده شد و از عاقبت او خبری در دست نیست.
همچنین با شخصیتی علمی و توانا به نام پروفسور لیبه آشنا میشویم که پزشک دورگهی آلمانی، روس است و در تخصص خود بسیار حاذق. اما به نام سرمایهداری از دانشگاه و بیمارستان طرد شده و حالا هوش و حواس درستی ندارد و هنوز در زمان تزارها زندگی میکند. منزل او نیز توسط خدمتکارش غصب شده و با گزارش خدمتکار، لیبه هم همسفر زلیخا در مسیر کار اجباری میشود. البته خانه و ثروت لیبه به خدمتکار وفا نکرد و او در اثر زایمان به دست دکتران بی تجربه از دنیا رفت. گویی در شوروی هیچچیز سرجای خودش نبود!
در مسیر اردوگاه زندانیان یک شب را در زندانی میگذرانند که زمانی نه چندان دور لنین در آن زندانی رومانفها بوده است. چرخ گردان زندگی و تغییر پیوستهی آن در سطر سطر کتاب به خوبی هویداست.
در این مسیر سخت تلفات زیادی به بار آمد افراد زیادی از دست رفتند. اول از همه کودکان و ضعیفترها، گروهی موفق به فرار شدند. گروهی سرکشی کردند و در این میان دل زلیخا به قندهای مسمومی گرم بود که مرتضی به او داده بود و او آنها را در جیبش داشت. جالب اینجاست زلیخا در تمام دوران سخت زندگی خودش با مرتضی با تمام ملامتها و زخم زبانهای مادرشوهر هرگز فکر خودکشی در سر نداشت اما حالا در مسیری که شوروی میبرد تا خوشبختش کند! به دفعات به خودکشی فکر کرد. اما دکتر لیبه با تشخیص بارداری زلیخا جانی تازه در او دمید و امید را دوباره برای او زنده کرد. اگر چه قند سمی که همان مرگ است همواره همراه زلیخاست اما او فرزندی را نیز در بطن خود دارد که همان امید و نوید آینده است.
بهتر است کمی هم دربارهی ایگناتوف بدانیم؛ یک افسر با ایدههای ناب سوسیالیستی که نه مانند سایر افسران شوروی خشن و سنگدل بود و نه زندگی راحت را بلد بود. او برخاسته از قشر پایین جامعه به انقلاب پیوسته بود و نمیتوانست با پتوهای ابریشمین که از خانههای اشراف برداشته بودند به خواب برود و خوابیدن روی چوب را ترجیح میداد. او گرچه خشونت کلامی و رفتاری داشت اما در نهایت میدانست یک انسان در مقابل اوست و او باید با او همانند یک انسان رفتار کند.
در میانهی راه و در حادثه غرق شدن قایق کولاکها در آب، هم قندها آب شدند و شاید مرگ از داستان رخت بربست.
زندگی در محل نجات افراد بازمانده از قایق در «هفت دستان» که به دست کولاکها ساخته شد اگرچه پر از سختی بود اما به زلیخا کمک کرد تا از درون خود آگاهی یابد، تواناییهایش را کشف کند، از تایگا و روح جنگل نترسد و به شکار برود و حتی خرس شکار کند، فرزندش را به تنهایی بزرگ کند و عشقی نو را تجربه کند. البته نباید از عذاب وجدانی که در غالب مادرشوهر زلیخا در گوشههایی از داستان در مقابل او ظاهر میشود و خوشیهایش را زایل میکند، غافل شد.
«هفت دستان» که هر گوشهاش را کولاکی ساخته بود؛ پربار و کوچک بود هم به واسطهی یک مهندس کشاورزی، کشاورزی موفقی داشت و هم به واسطه یک نقاش یک گالری بزرگ داشت، لیبه در آنجا طبابت میکرد و زلیخا هم شکار میکرد و هم آشپزی، هم دستیار لیبه بود و هم مادر یوسف. یوسف نیز در این میان چشمانش را در «هفت دستان» گشوده بود و دنیا کودکیش در آنجا خلاصه میشد. در کنار نقاش بزرگ شد با دیدن نقاشیهای او از نقاط مختلف جهان، جهان را کشف کرد. در درمانگاه لیبه قد کشید و با مادر به جنگل رفت و دانست دنیا فقط آنچه «هفت دستان» به او نشان میدهد یا به عبارتی شوروی به او دیکته میکند نیست! یوسف نماد رهایی در خفقان شوروی است.
در هر چهار فصل این کتاب میتوان شوروی را دید، در دورانش زیست و نفس کشید و تامل کرد. میتوان افسر ایگناتوف شد که در نهایتِ تمامِ زحمات و خدماتش برای شوروی، کنار گذاشته شد. میتوان لیبه شد که در گذشته زندگی کرد و ادامه داد. میتوان زلیخا شد که در سختی رشد کرد و بالغ شد. میتوان با داستان هنرمند نقاش همراه شد و راه رهایی را در پیوستن به جنگ دید و میتوان یوسف شد که خوشبختی را در خارج از مرزهای شوروی جست و جو کرد و به دنبال آن رفت.