تاریخ : جمعه, ۱۳ مهر , ۱۴۰۳ 1 ربيع ثاني 1446 Friday, 4 October , 2024

شنل پاره از نینا بربروا؛ داستان یک زن و مهاجرت اجباری

  • ۱۴ آبان ۱۴۰۱ - ۱۲:۴۸
شنل پاره از نینا بربروا؛ داستان یک زن و مهاجرت اجباری
آه کوردلیای من...

سرنوشت غم انگیز تو را دیدم و دم برنیاوردم، در خنده گریستم و تو ندانستی چه بر احوالم میگذرد.
کوردلیای نازنینم ببخش،
من را،
خانهات را،
جهان را،
که هیچ کدام تاب روح پاک تو را نداشتند. کوردلیا…ساشا…پریا…، مهم نیست تو را با چه نامی بخوانم،
همواره در سراسر دنیا و تمام ادوار زندگی میکنی، با نامها، صورتها و سرنوشتهای مختلف، اما تنها با
روح شکست خوردهات شناخته میشوی.

اگر اسم «شنل پاره» را در گوگل جستجو کنید، لیستی از سایتهای مختلف دربرابر شما ظاهر میشود که
غالبا درباره کتاب نوشتهاند: ″رمان دردناک شنل پاره اثر نویسنده روس، نینا بربروا است که بی‌شباهت
به زندگی خود او نیست. نینا در خانواده‌ای مرفه در پتربورگ به دنیا آمد و در نوجوانی شاهد انقلاب و
فروپاشی نظم حاکم بر جامعه روسیه بود. او در گرماگرم انقلاب با مفهوم نابرابری اجتماعی آشنا شد و
سختی و محرومیت را با گوشت و پوست خود حس کرد. پس از انقلاب اکتبر بود که به دلیل فشارهای
سیاسی و فضای تنگ فرهنگی، مجبور شد سرزمین مادری را ترک کند و رهسپار تبعید شود. نینا کتاب
شنل پاره را مانند دیگر آثار داستانی خود در زمان اقامت در فرانسه نوشت که سال‌ها جز روسی‌زبانان
مخاطب دیگری نداشت. این اثر پس از ترجمه به زبان فرانسوی توانست به موفقیت‌های زیادی دست پیدا
کند. شنل پاره روایت نسلی بی‌رؤیا است، نسلی تباه‌شده، نسل انقلاب روسیه و جنگ‌های بزرگ
جهانی.″

پس از خواندن این کتاب ناخودآگاه به یاد داستان ″آقاپری″ نوشته خانم مزدستان افتادم که هرچند سبک و
سیاقی متفاوت دارد ولی تنها نقطه مشترکشان شاید ظرافت و ملاحت در جنس زن است که در هریک از
داستانها به شکل تلخی این موضوع گوشزد شده است. به راستی که شنل پاره داستانی دردناک است،
زندگی تک تک شخصیتها را اگر بررسی کنید میبینید هر یک به طریقی غمگین و خوشبختی از زندگی
آنها پرکشیده است اما بیایید به شخصیت ساشا نگاهی دقیقتر بیاندازیم. در ابتدای داستان دختری ۹ ساله با

شرایطی چنینی روبرو است: اضمحلال روسیه، مرگ مامان، سرما، گرسنگی، مرگ برادر بزرگتر که
تیر باران شده، دیوانگی پدر، ازدواج خواهر بزرگتر و بدبختیهای کنتس ریدینکا.

هریک از این وقایع تاثیر شگرفی بر روح و روان یک آدم بالغ میگذارد، چه رسد به یک دختر بچه ۹
ساله! سرشت کودکان ظریف است اما در موجودیت دختران علاوه بر آن ملاحتی وجود دارد که آنها را
متمایز میکند. این ملاحت با اندک فشار یا ناملایمتی کم میشود و اگر شمار اینها بیشتر شود دیگر آن حس
از روح دختر کوچک رخت بر میبندد. کودکی که با انجام کارهای سخت خانه تبدیل به زنی کوچک
میشود، دختربچهای که باید با عروسکهایش بازی کند مانند زنی کاردان به امور آشپزی، خیاطی،
لباسشویی و .. میرسد. این کودک رنج دیده بزرگ میشود و زن رنج دیدهای را وارد جامعه میکند. شاید
نتوان به شرایط جنگی و اوضاع نابسامان کشور و قحطی خرده گرفت، اما به ماهیت جنگ چرا، به ظلم
سیاستمداران بر قلب و روح انسانها چرا، به سلطه ماشین بر آدمی چرا. دختری که در ۱۳ سالگی به
پاریس، شهر زیباییها، عشق، شور و جوانی میرود اما با شهری برخلاف تصورات و گفتههای دیگران
روبرو میشود:
پاریس. کلمهای که ابریشم، خوش پوشی، فراغت و جشن را تداعی میکند، چیزی درخشان و جوشان مثل
شامپانی. من به پاریس میروم. ما به پاریس وارد میشویم. ما اکنون در پاریس زندگی میکنیم… ولی آنچه
من از روز اول در پاریس دیدم کمترین شباهتی به ابریشم، دانتل و شامپانی نداشت. تصور کنیم انسانی
سرانجام به کره ماه پا بگذارد. او انتظار دارد صحرایی پر عظمت و هراسناک ببیند، کوهستانهایی بیجان،
معادن سنگ و آسمانی که به هیچ آسمان دیگری شبیه نیست. ناگهان متوجه میشود که دیوار سیمانی خانهی
همسایه همچنان در مقابل او برپاست، که باران میبارد، که بوی نامطبوعی از حیاط متصاعد میشود. وقتی
من از پنجرهی آپارتمانمان در پاریس بیرون را مینگریستم، به نظرم میرسید هیچ چیز تغییر نکرده است.

حال و هوای حومه ی یک شهر بزرگ بود با زنهای بسیاری که گدایی میکردند و هنوز سنی از شان
نگذشته پیر شده بودند، کوچهای تاریک و ساکت که در آن دود بخاری یک خشکشویی در هوا متصاعد
بود و سردر آبی یک مغازه لولهکشی به چشم میخورد. در طبقه بالا، پنجرهای با پرده توری پاره و، در
پشت پنجره، پیرمردی که دندان مصنوعی را در دهان گشاد پر تفش میگذارد. بالاتر، نواری نازک، نمونه
کوچکی از اسمان محل، خاکستری و پست. کوچهای شبیه همان کوچه ها، فقیر و خلوت، که دخترکی
تقریبا به زشتی من (شاید هم خود من با سبدم) از آن میگذرد. در گوشهای از سبد، تکهای گوشت گاو،
قرمز و سفت. کارگری میگذرد، با یک بطری شراب که جیب کتش را متورم کرده؛ و دوباره هیچ چیز،

هیچکس. وزوز خفهای از کارخانه سوسیسسازی برمیخیزد. هر از چندی سر و صدا شدیدتر میشود، چون
درها را باز میکنند. در این حال در تمام محله و حتی در خانه ما، بویی مشمئزکننده و تهوع آور پخش
میشود.

در این فضای سرد و بیروح ساشا سالهای طولانی با پدر و عمهاش زندگی میکند، در ابتدا همه اما در
ادامه تنها ساشا کار میکند و خرج زندگی را میدهد. زندگیای که کوندرا میگوید خطی است به یک چرخه
تکراری تبدیل میشود. ساشا مصائب و مشکلات زیادی را از سر میگذارند و زندگی میکند اما به چه
قیمتی؟ روح زندگی او کجاست؟ اندیشهاش وابسته به پولهاییست که برای پیری، عمل جراحی، رفتن به
ایتالیا پسانداز کرده است اما برای یک روح از هم پاشیده ایتالیا یا فرانسه چه فرقی میکند؟ تنها ساموییلف
و شعر شنل پارهاش او را از وجود دنیایی متفاوت آگاه میکرد اما آگاهی بدون توانی برای تغییر به چه
دردی میخورد جز اضافه کردن رنجی فزونتر بر روحی زخم خورده؟

در توضیح داستان آورده شده بود که شنل پاره روایت نسل انقلاب و جنگهای بزرگ جهانی است اما
بنظرم آمد شنل پاره روایت زندگی جدید و پرمخاطره امروزی است. روح ساشا فدای زندگی ماشینی شد،
روح ساشاها از بین رفت تا دنیا به کار خود ادامه بدهد و برای بقای انسانها تلاش کند اما بقا به قیمت از
بین رفتن روح به چه ارزد؟ صنعت، ماشین، تکنولوژی، ساختمانهای بزرگ، دولت و… به چه کار
میآیند اگر قرار است روح آدمی، روح زن از بین برود؟

پ.ن ۱: برای آشنایی با کوردلیا نمایشنامه شاه لیر اثر شکسپیر را بخوانید.
پ.ن ۲: برای آشنایی با رابطه کوردلیا و ساشا رمان شنل پاره اثر نینا دوبروا که توضیحش را دادیم
بخوانید.
پ.ن ۳: برای آشنایی با پریا داستان آقاپری از جمیله مزدستان را بخوانید؛ که البته نام ایشان پری است و
تنها برای هم آوایی نامها او را پریا نامیدم.

لینک کوتاه : https://www.iras.ir/?p=6725
  • نویسنده : مرضیه مرادی
  • منبع : ایراس
  • 927 بازدید

برچسب ها

ثبت دیدگاه

انتشار یافته : ۰

دیدگاهها بسته است.