مرضیه مرادی، دانشآموخته ادبیات روسی
بنا به تعریف روشنفکر، که عبارت است از: «کسی که میخواهد چشمانداز و دریچهای جدید بر روی انسان بگشاید. به عبارت دیگر، یک متفکر یا اندیشمند، کسی است که در اندیشه انتقادی، اندیشه، پژوهش و اندیشه بشری در خصوص واقعیات جامعه درگیر است و هدفش ارائه راه کارهایی برای رفع و حل مشکلات هنجاری جامعه توسط گفتمان در حوزه عمومی و کسب اقتدار از افکار عمومی میباشد»، در ذهنمان کسانی را مجسم میکنیم که سعی در انجام هدفی دارند تا بوی بهبود ز اوضاع جهان بشنوند.
حال بیایید باهم صادق باشیم، تعاریف مذکور برای زمانی است که داخل گود هستیم اما ایا اگر از بیرون به آن نگاه کنیم باز هم باعث بهبود وضع جهان شدهایم؟ این اهداف آرمانی به چه نتیجهای منجر میشوند؟ ترقی یا زوال نسل جدید؟ رشد یا عقب ماندگی آنها از جهان و انسان آرمانی؟ باید پذیرفت که این اهداف گاهی خط فکری جدیدی را راه میاندازند که ممکن است مردم را به بیراهه بکشاند، همانطور که در حالٖ حاضرٖ جامعهٖ خود شاهد آن هستیم!
چند وقتی میشد که درگیر سوال اول این نوشتار بودم که آیا من در دنیای روشنفکران جایی دارم یا خیر؟ و تصادفا زمانی که در کتابفروشی چرخ میزدم چشمم به کتاب برف سیاه اثر بولگاکف افتاد، با این فکر که من باید تمام آثار بولگاکف را بخوانم، کتاب را خریدم. به خانه رسیدم، کتاب را ورق زدم تا ببینم چند صفحه میشود و آن را کی میتوانم تمام کنم؛ یعنی از ابتدا به فکر انتهای آن بودم! سپس قسمت پشت کتاب را خواندم که معمولا چکیده جذابی از موضوع است. در قسمت پشت کتاب آورده شده بود:
″رمان برف سیاه در زمره آثاری قرار میگیرد که نگاهی انتقادی به جامعه تئاتری و هنری مسکو داشته است. مسئله اساسی که بولگاکف در این کتاب به آن میپردازد همان مسالهای است که در زمان حیاتش بسیار با آن درگیر بود؛ سانسور در دنیای هنر…
بولگاکف این استیصال و درماندگی را، که برای یک هنرمند در چنین فصایی رخ میدهد. با دقت و نکته سنجی در رمان برف سیاه توصیف میکند و به تصویر میکشد.
قهرمان رمان برف سیاه گزارشگری به نام مقصودف است که پس از ناکامی در چاپ رمانش و اتفاقات و سرخوردگیها در زندگی یکنواخت و کسل کنندهاش تصمیم به خودکشی میگیرد. اما ناگهان داستان برای او بگونهای دیگر رقم میخورد…″
با خواندن این قسمت با خودم گفتم چه مسخره! من را با تئاتر و مسائل هنری قرن بیست روسیه چکار؟ بعد فکر کردم خواندنش که ضرر ندارد، حداقل اطلاعاتی از آن زمان دستگیرم میشود، به عبارتی فقط و فقط فضولیام گل کرده بود اما هر چه بیشتر میخواندم بیشتر غرق در احوالات و اتفاقات آن دوران میشدم؛ دیگر برایم فرقی نمیکند که قرن بیست درروسیه باشد یا قرن بیست و یک در ایران، زیرا امکان رخ دادن چنین چیزهایی در تمام مکانهای جغرافیایی و زمانها همواره وجود دارد.
خلاصهای که از داستان بنظرم آمد غمگینتر از پشت جلد کتاب است، شخصیت گمگشتهای که عاشق هنر و صحنه است، چیزی از زدوبندها و قوانین تحمیلی نمیداند و تنها بفکر کسب درآمدی و لذت بردن از هنر نوشتن است. نوشتنی نو که همه اطرافیان او را مسخره و از او انتقاد میکردند؛ زیرا به روش قدیمی خو کرده بودند و نوشتهای متفاوت از عقاید و باورهای خود را قبول نمیکردند. هنرمندی که از نوشتههای خود لذت میبرد اما دیگر فرهیختگان با قوانین مسخرهشان این لذت را از او سلب میکنند.
زمانی که مقصودف برای امضای قرارداد میرود، مکالمه جالبی به این شرح با خود دارد:
″قرارداد را خواندم، اما صادقانه بگویم، چیزی از آن نفهمیدم و نخواستم بفهمم. میخواستم بگویم: (فقط نمایش مرا روی صحنه بیاورید. دیگر چیزی نمیخواهم. بگذارید هرروز بیایم اینجا و دو ساعت روی این کاناپه بشینم، عطر شیرین تنباکو را ببویم، صدای زنگ ساعت را بشنوم و در رویا غوطه بخورم.)
خوشبختانه اینها را با صدای بلند نگفتم.
تا حدی یادم میآید که قرارداد پر بود از کلمات «من بعد» و «در صورتی که» و هر بند با این کلمات شروع میشد «نویسنده نباید…»″
تنها خواسته او اجرای نمایشش بود اما گروه تاتری آن را با بایدها و نبایدهایش دربند کشید. در جای جای کتاب، با مقصودف همزاد پنداری کردم، چه زمانی که در مهمانی شرکت میکند اما خود را وصله ناجور و غریبه آن جمع میبیند، در دنیای خود غرق شده و تنها میماند، از دنیای آنها بیزار و خسته میشود، از تلاش برای دیگری بودن خسته میشود و یا زمانی که پی به افکار و نیات بزرگان دنیای تاتر میبرد، یا زمانی که سعی میکند ظاهری آراسته داشته باشد و سخنانش در مخاطب موثر واقع شود تا بتواند در دل ایوان واسیلیویچ خود را جا کند در حالی که فقط به یک عروسک خیمه شب بازی تبدیل شده و تلاشش بی ثمر میماند.
برف سیاه بیشتر از سانسور و همرنگ جماعت شدن سخن گفته و من از روشنفکری و طبقه روشنفکر جامعه! اما نکتهای که برایم در این کتاب بسیار بسیار اهمیت داشت احوالات مقصودف بود، استیصال و درماندگی وی در پافشاری برای هنرش، در از بین رفتن شخصیتهای محبوبش، در چگونه گذراندن زندگی در این دنیای جدید و نهایتا اقدام به خودکشی وی که نقطه اوج تحولات درونی اوست. همین نکته نقطه مشترک بین آن زمان و حالای من شد و مرا به قرن بیست و یک پرتاب کرد، درگیریهای حال الان ما چگونه است؟ آدمی که میخواهد در دنیای هنر ظاهر شود با چه سختیهایی مواجه میشود؟ آیا کسانی که امروزه در دنیای هنر هستند واقعا روحی هنرمند دارند یا هنر شده راه شهرت و ثروتمند شدن آنها؟ خوشبختانه آن روزها افراد سعی داشتند که تفکراتشان شبیه به دیگری باشند تا در این طبقه جایی داشته باشند اما بدبختانه امروزه تنها با تغییر پوشش، یا بعضی از خود بی خود شدنها و یا خواندن کتابی خاص خود را در این گروه جا میدهند. آدمهایی که مغزشان تهی و تنها ظاهرشان آراسته است، هرچند که دیگر ظاهرشان هم آراسته نیست، در میان هنرمندان جایی برای خود باز میکنند بی آنکه ذرهای بویی از هنر برده باشند. دنیای جدیدی ساختند که در آن نه به زدودن سیاهیها بلکه به افزودن آنها فکر میکنند و جهان را به جایی غیرقابل سکونت تبدیل میکنند. با اتمام این کتاب مطمئن شدم که من هم در دنیای روشنفکران امروزی جایی ندارم و بهتر است که رخت بربندم از این دیار غریب و عطایش را به لقایش ببخشم!