عبدالله مستوفی در مورد این ماجرا مینویسد: «میرزا اسماعیل مستوفی که در این سفر همراه بوده است میگوید: وقتی که از مجلس شاه مقتول (آقامحمدخان) بیرون آمدم کتابخوان شاه را دیدم دیوانهوار در کنار حیاط قدم میزند و به این شعر که زاده افکار خودش است مترنم میباشد: بتر از شمر و یزید! سر نحست که برید؟ با پریشان حواسی که داشتم وضع کتابخوان مرا کنجکاو کرد. نزدیک او رفتم دستی به شانهاش گذاشتم و پرسیدم: «شما را چه میشود؟» با اشاره به سمت اتاق شاه گفت: «دیشب کار من با این … به جای عجیبی منجر شد. رسم ما این بود که هر شب کتاب را که سر بخاری گذاشته بود برمیداشتم و پهلوی رختخواب مینشستم. این قدر میخواندم تا شاه لحاف را که تا زیر چانه به روی خود کشیده بود به روی دماغ بکشد. این علامت مرخصی من بود. برمیخاستم کتاب را در جای خود میگذاشتم و خارج میشدم.
دیشب شاه مرا خیلی دیر مرخص کرد. من هم خیلی خسته بودم به طوری که اواخر کار چشمم کار نمیکرد. به هر صورت دماغ شاه زیر لحاف رفت. من برخاستم کتاب را سر بخاری گذاشتم که از در بیرون بروم. شاه گفت: «مردکه! جای کتاب آنجا است؟» من نخواستم محاجه کنم که شب قبل هم همین جا بوده است. کتاب را برداشتم و در طاقچهای که پهلوی بخاری بود گذاشتم. باز گفت:«… جای کتاب آنجا است؟» پیش خودم فکر کردم در اتاق یک طاقچه دیگر آن طرف بخاری بیش نیست، کتاب را به آن طاقچه میگذارم و جانم خلاص میشود. همین کار را کردم. باز گفت: «پدرسوخته! جای کتاب آنجا است؟» من از فرط خستگی از خود بیخبر شدم. مثل اینکه نمیدانم با چه کسی طرفم گفتم:«مردکه پدرسوخته…! پس جای کتاب کجاست؟ اتاق طاقچه دیگری ندارد که آنجا بگذارم.»
شاه بلند شد میان رختخواب نشست، من در حقیقت این وقت از خواب بیدار شدم و فهمیدم چه گوری برای خود کندهام. خود را به روی قدمهای او انداختم و گفتم: «من خواب بودم نفهمیدم چه بر زبانم گذشته است مرا تصدق کنید.» شاه گفت: «برخیز» اطاعت کردم. سرپا جلویش ایستادم. گفت: «ببین در اتاقهای مجاور کسی هست؟» رفتم دیدم در هر یک، یکی دو نفر خوابیدهاند، برگشتم به عرض رساندم. گفت: «دو چیز میان جانت رسیده است. یکی حقبهجانبی تو که من عبث به تو اعتراض کرده بودم، دیگری بیدار نبودن کسی که حرفهای تو را شنیده باشد. حالا هم به تو میگویم هر وقت کسی از آنچه میان ما گذشته است خبردار شود آخر عمر توست برو بخواب!» ولی کجا به چشم خواب رفت؟ از آن وقت تا نیم ساعت قبل هر لحظه منتظر بودم که از عفو خود پشیمان شود و مرا لای دست گذشتگانم بفرستد.»
با توجه به قساوت آقامحمدخان و تغییر دائمی تصمیماتش، به نظر می رسد مرگ زودرسش در فردای آن روز، باعث شد این شاعر هم از مرگ حتمی نجات یابد.
اما خربزه ای که باعث مرگ شاه شد !
«در روزهای لشکرکشی دوم آقامحمدخان به قفقاز و زمانی که در منطقه شوشا (شوشی در قره باغ امروزی) اقامت داشت، مقداری خربزه برای آقامحمدخان آورده بودند که تحویل آبدار خود نموده و امر داده بود که هر وعده مثلا نصف یک دانه از آنها را که یک ظرف میشود در سفره غذای او بگذارند. خربزهها زودتر از حسابی که شاه داشته است تمام میشود. شاه تاریخ روز آوردن خربزهها و اینکه چند دانه آن به مصرف رسیده و چند دانه آن باید باقی باشد دقیقا تعیین میکند و از آبدار باقیمانده را مطالبه مینماید. آبدار هم نجات را در حقیقتگویی میپندارد و اعتراف میکند که با دو نفر از پیشخدمتها آنها را خوردهاند. شاه برای همین جرم، امر به کشتن هر سه نفر میدهد. بعد از آن که به خاطر او میآورند که شب جمعه است، اعدام آنها را به صبح شنبه محول مینماید و چون محکومین به تجربه میدانستند که حکم شاه استینافپذیر نیست، شب شنبه سه نفری وارد اتاق خواب او شده کارش را میسازند و جواهرهای سلطنتی را برداشته فرار میکنند.»
منبع:شرح زندگانی من،عبدالله مستوفی
با سلام داستان کشته شدن آقا محمد خان برای خربزه داستانی است که گفته اند .
این سه نفر عباس مازندرانی حسن خان گرجی و خداداد اصفهانی افراد حسن خان شقاقی بودند که آقا محمد خان را کشتند . نیروهای حسن خان شقاقی هم آماده فتح تهران بودند .
البته حسن خان شقاقی در جایی نوشته بودند بیگلری بیگی تبریز بود . اون نشان دادن جواهرات به حسن خان شقاقی از طرف قاتلین نشانه این بود که واقعا شاه کشته شده و حسن خان شقاقی نیروهایش را جمع و عازم فتح تهران شد اما در قزوین شکست خورد و ارتشش نابود شد و دیگه خبری ازش در تاریخ نیست . اما قاتلین به اقصی نقاط ایران فرار کردند اما گرفتار و به طرز فجیعی کشته شدند .
آقا محمد خان در شوشا از مرگ کاترین خبر دار شده بود و به تمام ایل ها پیغام فرستاده بود که نیرو هایشان را به شوشا بفرستند چون می خواست به مسکو بی دفاع حمله کند . ضمنا نادر شاه اعلام کرده بود که هم هند و هم عثمانی را طوری شکست داده که مشکلی برای ایران نخواهند بود و فقط روسیه مانده که کشته شد و این به عهده شاهان جانشینش افتاد که هیچ کدام نه اراده و نه نبوغ و نه جسارت نادر را نداشتند و تنها آقا محمد خان این جسارت و نبوغ و اراده را داشت که توسط حماقت چهار نفر کشته شد .