حسن بهشتی پور
زمانی که در بیستم اسفند ۱۳۶۳ پولیت بورو یا همان دفترسیاسی حزب کمونیست شوروی به عنوان عالیترین نهاد تصمیمگیر درباره انتخاب دبیرکل حزب کمونیست یا همان رهبر شوروی تصمیم گرفت میخائیل گورباچف را به عنوان جوانترین عضو دفتر سیاسی به جانشینی چرنینکو انتخاب کند، تنها چند روز از سالگرد ۵۴ سالگی او در دوم مارس ۱۹۳۱ گذشته بود.
۱۵ نفر اعضای دفتر سیاسی پس از بحران ناشی از مرگ سه رهبر شوروی در فاصله کمتر از سه سال، چنین تصمیم تاریخی را گرفتند تا شاید بتوانند برای چند سال از بحران رهبری در کرملین رها شوند. بحرانی که شوروی با ان روبرو بود هم ابعاد سیاسی، اقتصادی و امنیتی داشت و هم در سطح بینالمللی و منطقهای بسیار مهم و تاثیرگذار بود. براین اساس، دکترین گورباچف تحت عنوان پروسترویکا یا همان بازسازی اقتصادی و گلاسنوست یا همان فضای باز سیاسی در شرایطی مطرح شد که شوروی نمیتوانست به مسیر گذشته ادامه دهد.
اینکه چرا طرح گورباچف نتوانست مانند دکترین دنگ شیائوپینگ تحت عنوان یک کشور با دو نظام در چین، اقتصاد شوروی را از ورطه نابودی نجات دهد و شرایط را برای فروپاشی از درون آماده کرد، باید در جای خود به تفصیل تشریح شود،[i] اما هرگز نمیتوان گورباچف را به وابستگی به غرب متهم کرد و به دلیل اجرای این دو سیاست او را خائن به کشور معرفی کرد. گورباچف مثل سایر رهبران شوروی تصور میکرد میتواند از طریق کاهش تنش با غرب و انجام اصلاحات سیاسی و اقتصادی مانع از سقوط حتمی نظام شوروی شود. چیزی که شوروی شناسان برجستهای مانند هلن کارر دانکوس با نوشتن کتاب امپراتوری گسسته در مورد آن هشدار می دادند.
اما گورباچف هرگز تصور نمیکرد انجام اصلاحات سیاسی بدون نتیجه گرفتن از اصلاحات اقتصادی اینچنین وضعیت جامعه را به هم بریزد. در چین دنگ شیائوپینگ اولویت را به انجام اصلاحات اقتصادی داد تا چین بتواند درابتدا قدرت لازم را برای انجام اصلاحات سیاسی و اجتماعی بدست آورد.
امروز که آمارهای دقیقتری از زمان شوروی در دسترس است می توانیم متوجه شویم گورباچف ارزیابی دقیقی از وضعیت خراب اقتصادی شوروی و دور ماندن از گردونه رقابت با غرب نداشت. ریگان رئیس جمهوری وقت آمریکا هم با مطرح کردن طرح افسانهای جنگ ستارگان تلاش کرد امکانات شوروی را برای وارد شدن در مسابقه تسلیحاتی جدید نابود کند. همچنین با استفاده از فضای باز سیاسی ناشی از گلاسنوست نفوذ آمریکا در حکومت شوروی بیش از پیش گسترش پیدا کرد. نارضایتی داخلی روشنفکران، هنرمندان، دانشمندان، و بخش وسیعی از نخبگان از سیاستهای سرکوب آزادیهای سیاسی و اجتماعی در شوروی بستر مناسبی را برای نفوذ ایالات متحده فراهم کرد.
گورباچف میتوانست با استفاده از نفوذ خود مانع از سقوط دیوار برلین در ۱۹۸۷ بشود و همچنین میتوانست سیاست سرکوب جنبش رهاییبخش در شرق اروپا را در دستور کار خود قرار دهد، اما او به درستی به این باور رسیده بود که دیگر نمیتوان با مدل سرکوب مردم مجارستان در ۱۹۵۶ و بهار پراگ در ۱۹۶۸ و جنبش گدانسک در لهستان ۱۹۸۱ به خواسته عمومی برای آزادی و استقلال پایان داد. به همین جهت امیدوار بود از طریق تعامل با این جنبشها بجای آنکه رودرو با موج حاصل از سقوط دیوار برلین، قرار گیرد سوار بر موج آزادی خواهی در شرق اروپا شود و این موج را به سمتی هدایت کند که میتوانست حضور شوروی را در قلبها و مغزها تثبیت نماید.
اما سرکنجبین آزادیخواهی در بلوک شرق صفرا فزود و روغن بادام اصلاحات داخلی خشکی نمود. کار به انجا رسید که گنادی یانایف معاون وقت گورباچف با همکاری ارتش شوروی در آذر۱۳۷۰ اقدام به کودتا کردند، اما راه به جایی نبردند زیرا بوریس یلتسین دبیراول حزب کمونیست مسکو با کمک و همفکری همکارانش توانستند کودتا را خنثی کنند، اما در عمل گورباچف مجبور به کناره گیری از قدرت شد.
میراثی که گورباچف برای مردم شوروی برجای گذاشت آزادیهای سیاسی و اجتماعی و مشکلات عظیم اقتصادی بود، اما برای مردم شرق اروپا و اغلب آزادیخواهان جهان میراث گورباچف نوید دهنده استقلال، آزادی و مردم سالاری بود. به همین دلیل از گورباچف در جهان بیش از جمهوریهای برجای مانده از شوروی استقبال شده و در مرگ او حتما کسانی هستند که برای بزرگداشت خدمتی که به جهان کرد از او تجلیل کنند. اما به هر حال بسیاری از افرادی که زندگی دشواری را در این جمهوریها تجربه میکنند بویژه نسلهای قدیمی همچنان او را نفرین میکنند.
برای افرادی که از بینظمی درنظام بینالملل شکایت دارند و یا در برابر یکهتازی آمریکا در دوران پس از شوروی نگران هستند، گورباچف نمادی از فریب بزرگ در برابر غرب به شمار میرود. گورباچف مثل هر سیاستمدار دیگری خدمات و خطاهای بزرگ داشت، اما هرچه بود برخلاف بسیاری از سیاستمداران بعد از خودش بر آنچه گفت و انجام داد پایدار ماند و به ورطه سالوسی
[i] در واقع گروه گروباچف از مارس ۱۹۸۵ عملاً سعی کردند با تجدیدنظر اساسی در اندیشههای جزمی سوسیالیستی گذشته، نوعی از سوسیالیسم اروپای غربی مانند آنچه در سوئد و فنلاند آن روز اجرا می شد، با توجه به موقعیت و ویژگیهای نظام شوروی به اجرا گذارد. ولی از همان ابتدا مشخص بود ایدههای سوسیال دمکراتهای اروپای غربی و احزاب به اصطلاح سوسیالیست که در اقتصاد معتقد به سیاستهای مختلط دولتی و خصوصی در نظام سرمایهداری فعالیت میکردند نمیتواند بهعنوان یک الگوی مشابه بدون هیچ تغییری درنظام حزبی و تمرکزگرای شوروی پیاده شود. به همین جهت پرسترویکا در ماهیت خود طرحی نو و تجربه نشده بهشمار میرفت، اما اساس اندیشه آن همان آشتی بین عدالت اجتماعی و آزادی اجتماعی که همیشه با سوسیالیسم نوع روسی آن در تضاد بود، کار دست گورباچف داد