دکتر جهانگیر کرمی، استاد دانشگاه تهران و عضو شورای علمی ایراس
گورباچف مرد و به احتمال زیاد در روسیه کسان زیادی در ماتمش نخواهند بود، چون از نگاه آنان، او پیش از این و در همان ساعتی که بیانیه ۲۵ دسامبر ۱۹۹۱ را خواند، و اتحاد جماهیر شوروی میراث لنین فروپاشید، مرده است. در واقع، فرهنگ سیاسی روسیه از زمان پیروزی بر مغولان در اواخر سده پانزدهم میلادی عمدتا بر بنیاد اقتدار، تمرکز و دولت گرایی بوده و در آن ایوان مخوف، پتر کبیر، کاترین کبیر و استالین بیش از دیگران ارج و قرب دارند و از اصلاح گران هم تا جایی تجلیل خواهد شد که چون پتر در جهت قدرتمندی ملی حرکت کردهاند. لذا با وجود دورههای محدود و کوتاه اصلاح گری آزادمنشانه تر همانند الکساندر دوم، خروشچف، گورباچف و یلتسین، روند کلی و گرایش عمومی به سوی قدرتمندی و اقتدار گرایی بوده است.
اما گورباچف در میان معدود حکمرانان اصلاحگر روسی جایگاه متفاوتی دارد و با همه اشتراکاتش با آنان، این ویژگی منحصر را داشته که با طرح اصلاحات ناکامش، « ابرقدرت شوروی، امپراتوری استعماری روسیه و ایدئولوژی کمونیسم روسی را هر سه به فروپاشی برساند» و طبعا این همه ناکامی هم زمان، هرگز نخواهد توانست برای عموم مردم روس، چهره اصلاح گر، لیبرال مسلک و انسانی او را، که هرگز هم قابل انکار نیست، مورد توجه و محبوب سازد. او به همان اندازه که از نگاه هر انسان لیبرال مسلکی در داخل روسیه و خارج از آن محبوب است، از نظر کمونیستها، ملی گرایان و اوراسیا گرایان روس خائن و مطرود پنداشته میشود. اما آیا او واقعا خیانت کرد؟
طبعا از نگاه روسها او دو جرم آشکار دارد: پایان دادن به قدرت شوروی و تغییر وضعیت اقتصادی نسبتا مناسب تر تا ۱۹۸۴ به وضعیتی که در سالهای پایانی دهه ۱۹۸۰ و سرارسر دهه ۱۹۹۰ به مراتب بدتر هم شد. در دهه ۱۹۹۰، روسیه از نظر اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و امنیتی وضعیت بسیار وخیمی تجربه کرد و در سیاست بینالمللی نیز با تحقیرهای بزرگی در اروپای شرقی و اوراسیا روبرو شد که حتی یلتسین لیبرال را هم در پایان امر به ناگزیر به سوی کسانی چون پریماکف و سرانجام هم پوتین سوق داد. از این رو، در وجدان عمومی تودههای روس او خدمتی در کارنامهاش ندارد. اما حقیقت امر را باید فراتر از نگاه تودههایی که مقهور مرده ریگ فرهنگ سیاسی اقتدارگرای کهن و یا در بند معیشت روزمره خود در مقایسه با دورههای بعد هستند، جستجو نمود.
گورباچف در زمانی به عالیترین مقام شوروی رسید که جامعه در آستانه بحران بود، همه شاخصهای اقصادی به رکود رسیده و شوروی بزرگترین صادر کننده گندم دنیا تا دهههای پیش، در این اواخر سالانه افزون بر ۳۰ میلیون تن گندم وارد میکرد. با وجود رشد در صنایع سنگین و نظامی در دهههای ۱۹۳۰ تا ۱۹۶۰، از دهه ۱۹۷۰ نتوانسته بود همپای رقیبانش وارد موج سوم انقلاب در فناوریهای نظامی و مدنی شود و در حوزههای اقتصادی و اجتماعی به شدت نیاز به تحول و تغییر احساس میشد. لذا گورباچف و برخی در حزب به این نتیجه رسیدند که اصلاحاتی در راستای کارآمدسازی نظام سیاسی لازم است و او با اندیشه «سوسیالیسم انسانی» در سال ۱۹۸۵، گامهایی برای تغییر در سیاست داخلی و خارجی برداشت که تا ۱۹۸۹ نتوانست مشکل اصلی را که اقتصاد و معیشت بود حل کند و بلکه وضع بدتر شد.
از سال ۱۹۸۹ او راه حل سوسیالیسم را برای جراحی بزرگ اقتصادیش کنار نهاد و با در پیش نهادن لیبرالیسم اقتصادی، مسیری یکسر متفاوت در پیش گرفت. اما او در اصلاح ساختاری میکوشید که به نظر میآمد اصلاح ناپذیر شده بود، به جراحی جسمی میپرداخت که بیماریش مزمن شده بود و با بوروکراسی پیچیده، دست و پا گیر و نگاه امنیتی مفرطی در حزب، دولت، کا.گ.ب و ارتش روبرو بود که هر تغییری در آن، با منافع فردی و گروهی قدرتمند در سیستم تعارض داشت و ناگزیر نیز بخاطر مخالفتهای حزب کمونیست، آن را کنار گذاشت، ارتش با کوته بینی کودتا کرد و یلتسین نیز با فرصت طلبی هم ارتش و هم دولت و هم کا.گ.ب را حذف کرد و بدین سان، ارکان اصلی نظام و دولت فرو ریختند و شوروی نیز ناگزیر فروپاشید.
در حقیقت، نظام شوروی پس از ۷۴ سال به خاطر اقتصاد دولتی و ناکارآمدی و فساد ذاتی آن، دولت گرایی و تورم سازمانی پرهزینه، رقابت خارجی فراتر از ضرورتها و تواناییهای ملی، دیر شدن زمان انجام اصلاحات، عبور از آستانه جراحی و البته مدیریت ضعیف گورباچف، با همه سرسختی اش که مینمود، دود شد و به هوا رفت. از این رو، به نظر میرسد او گرفتار وضعیتی بغرنج شده بود و در پایان دالان تاریک سرنوشت شوروی کورسویی از روشنایی میجست که یا نتوانست بیابد و یا اصلا وجود نداشت. در حقیقت، اگر چه برای درمان دردهای چنین ساختار ناکارآمدی بسیار دیر شده بود و مسیر نیز بسیار سنگلاخ، اما او نیز مرد چنین کار سترگی نبود و برای چنین دشواره ای بسیار لیبرال، ضعیف و فاقد اقتدار بود. او یک بوروکرات میان مایه، فاقد دانش، تجربه و قابلیت چنین کار بزرگی بود.
اساسا کمونیسم روسی با وجود برخی وجوه مثبت آن همانند دفاع از کشور در جنگ جهانی دوم، فراهم ساختن نوعی برابری و رفاهی نسبی برای مردم در دورههایی از حیاتش، گفتمان ضد امپریالیستی و حمایت از جریانهای آزادیبخش جهانی، اما در ابعاد دیگر دچار تناقض بود. اینکه در بادی امر و بر اساس آموزههای مارکس قرار نبود که در این سرزمین چنین انقلابی بشود؛ اینکه به تعبیرهابسبام اندیشمند چپ گرای بریتانیایی، در جنگ و صلح بزرگترین خدمت را به دشمنش، نظام سرمایه داری کرد؛ اینکه در تمامیت گرایی، محدودسازی و سرکوب اندیشه، آزادی، حیات، حرمت و کرامت آدمی در داخل و خارج سنگ تمام میگذاشت؛ و اینکه کارگران روسیه که بنامشان دیکتاوری پرولتاریا برپا بود، وضعشان به مراتب از کارگران نظام سرمایهداری دیگر ممالک عالم بدتر بود. گورباچف بر خلاف همتایان چینی اش، به دنبال حل این تناقضات نتوانست از سوسیالیسم راهی بجوید و از لیبرالیسم مسیری بیاید.
گورباچف آزادی خواه بود، به کرامت انسان باور داشت، در مقابل سرکوب گرایی در سالهای آخر عمر شوروی ایستاد، اما هرگز یک قهرمان نبود و اساسا نمی توانست باشد. او میراثدار نظامی وامانده و ناکارآمد در رقابت با قدرتی بسیار بزرگتر شده بود و کوشید آن را از گردابهای خودساخته و دشمن پرداخته خارج کند، اما خروج از این وضع برای او میسر نبود. او توانست کشور را از رقابت نفس گیر و پرهزینه بینالمللی خارج کند اما نتوانست در داخل کشور از کمند بوروکراسی حزبی و تمرکز گرایی فاسد گام از گام جلو گذارد و به آرزوهایش برای اصلاح و کارآمدی دست یابد و با شرمندگی آن را به پوپولیستی دروغین و ضعیفتر از خود واگذاشت که مسیر آزادی، مردم سالاری و توسعه مورد نظر گورباچف را به بیراههای کشاند که جز وحشت و ناامنی و نابسامانی و تحقیر بینالمللیاش نیفزود. گورباچف خیانت نکرد، اما خدمتی نیز به نامش نیست و برای کسی که از عهده کار سترگی بر نمیآید، مردمانش حق دارند او را شماتت کنند و دربارهاش به نیکی داوری نکنند.