رضا عطایی (کارشناسی ارشد مطالعات منطقهای دانشگاه تهران)
چنین به نظر میرسد بخش قابل توجهی از تحلیلهایی که در ایران درباره افغانستان ارائه میشود به این گفته بارفیلد نزدیک باشد. چنانچه از سطح عموم جامعه ایرانی عبور کنیم و جامعه علمی و دانشگاهی ایرانی هم مدنظرمان باشد باز فقرشناختی عمیق و شایعی از افغانستان را در ایران شاهد هستیم.
علیرغم تمام پیوندهای امنیتی_فرهنگی که میان ایران و افغانستان وجود دارد، در ایران یک موسسه علمی_تخصصی «افغانستانشناسی» وجود ندارد. با اینکه در تحصیلات تکمیلی، رشتههایی همچون «چینشناسی»، «روسیهشناسی»، «اسرائیلشناسی» و غیره وجود دارد، اما از «افغانستانشناسی» خبری نیست.
موضوع این یادداشت فقرشناختی افغانستانشناسی در ایران نیست که در دیگر یادداشتهایم به این موضوع پرداختهام. بلکه با توجه به تحولات یکساله اخیر افغانستان که با خیزش موج قابل توجهی از نظریهپرداز و تحلیلگر مسائل افغانستان در ایران مواجه بودیم، لازم آمد که در مقدمه به این موضوع هم اشارتی رفته باشد.
آنچه که در این یادداشت بدان میپردازیم پر رنگ کردن برههای از تاریخ معاصر افغانستان است که به زعم این قلم چنانچه کسی ادعای “افغانستانشناسی” داشته باشد اما این برهه را نشناخته و نتواند مورد تجزیه تحلیل و خوانش انتقادی قرار دهد، چنین به نظر میرسد که تنها یک ادعای واهی از افغانستانشناسی دارد.
برهه تاریخی مد نظر یادداشت از خروج ارتش سرخ شوروی از افغانستان در ۲۶ بهمن ۱۳۶۷ (۱۵ فوریه ۱۹۸۹) و مقاومت سه/چهار ساله دولت نجیب در برابر مجاهدین آغاز میشود که نهایت امر به تصرف کابل به دست مجاهدین در ۸ اردیبهشت ۱۳۷۱ (۲۸ آپریل ۱۹۹۲) میانجامد و اوج این برهه شروع جنگهای داخلی میان گروههای مختلف مجاهدین است که کابل و افغانستان را به ویرانهای مبدل میسازد که فجایع آن ورای حد تصور است، برهه تاریخی مد نظر این یادداشت با تصرف کابل توسط طالبان در ۲۶ سپتامبر ۱۹۹۶ (۱۳۷۵ شمسی) به پایان میرسد.
به عقیده نویسنده، اگر این برهه هشت ساله از تاریخ افغانستان معاصر را (۱۳۶۷_ ۱۳۷۵/ ۱۹۸۹_ ۱۹۹۶) در یک کفه ترازو بگذاریم و بقیه تاریخ را در کفه دیگر؛ جایگاه و اهمیت این برهه هشت ساله، به مراتب بیشتر است.
ادعای نویسنده این است که برهه تاریخی مذکور از طرفی تبلور تمام جریانات، گفتمانها، تنازعات، شکافها و بحرانهای مختلف افغانستان نوین میباشد و از طرف دیگر تحلیل هر آنچه که همین امروز بر افغانستان میگذرد در گرو فهم عمیق همان برهه است.
درباره برهه تاریخی یاد شده باید افزود که سخن گفتن و سخن شنیدن از این برهه تاریخی، بسیار کار سخت و دشواری خواهد بود؛ چرا که این قسمت از تاریخ افغانستان بر اقیانوس متلاطمی از حب و بغضهای شخصی، پیشداوریها و کلیشههای ذهنیتی متعدد و همچنین بر سوگیریها و جهتگیریهای قومی و حزبی شناور است. از همین روی نویسنده بر این باور است که این برهه از تاریخ افغانستان را باید “رویکرد انتقادی” خواند و نگریست تا شناختی نسبتاً منطبق بر واقع حاصل شود.
نگاهی اجمالی بر این حلقه مفقوده
تاریخ تحولات افغانستان را میتوان با سه نگاه تاریخی بسیار دور، نگاه تاریخی دور و نگاه تاریخی نزدیک مورد مطالعه قرار داد.
نگاه تاریخی بسیار دور از نظر نویسنده تحولات بعد از سال ۱۷۴۷م است که عصر فروپاشی امپراطوریهاست و نظم جدید و برداشتهای جدید از مفهوم مرز، دولت و تابعیت در حال شکلگیری است و این برهه و اهمیت آن را در یادداشت دیگری در سایت کلکین تحت عنوانِ “روابط افغانستان و پاکستان؛ از دیروز تا امروز (تحلیلی بر آشفتگی روابط امروز با نگاهی تاریخی)“ توضیح دادهایم.
نگاه تاریخی دور مروبط به دو دهه آخر قرن نوزدهم و دوران حکمرانی امیرعبدالرحمن (۱۸۸۰_ ۱۹۰۰م) میشود که دیگر افغانستان به مثابه یک کشور رسمیت و استقرار یافته است. [کشور به مفهومی که در حقوقبینالملل و روابط بینالملل مطرح است] این برهه از لحاظ تاریخی برای سایر کشورهای منطقه و همسایه افغانستان نیز بسیار حائز اهمیت است. در این برهه که از آن به دوران «بازی بزرگ» Great Game در تاریخ روابط بینالملل نیز یاد میشود، شاهد رقابتهای استعماری روس تزاری و بریتانیا هستیم که تمام سیاستهای اتخاذی آن دوران بر شرایط امروز افغانستان و منطقه نیز تاثیر گذاشته است.
نگاه تاریخی نزدیک مربوط به تحولات پنجاه ساله اخیر افغانستان میباشد که در این یادداشت، این برهه را به عنوان مبدأ تحولات افغانستان معاصر، مورد توجه قرار دادهایم.
چنانچه با نگاه تاریخی نزدیک به افغانستان معاصر بنگریم. تاریخ تحولات افغانستان معاصر از کودتای ۲۶ سرطان [تیر] ۱۳۵۲ (۱۹۷۳م) داودخان شروع میشود که تبعات این کودتای سرطانخیز خودش را در کودتای کمونیستی ۷ ثور [اردیبهشت] ۱۳۵۷ (۱۹۷۸م) و روی کار آمدن دولت کمونیستی و تحولات بعدی نشان میدهد. (در همین برهه از تاریخ نیز رمز و رازهای بسیاری نهفته است که بحث جدایی میطلبد.)
مهمترین پیامدی که جریان چپگرایی یا دولت کمونیستی بر تحولات بعدی افغانستان داشت همین بود که جریان رقیب و آنتیتز خود را هم فعال کرد. آنتیتز اصلی و جریان رقیب چپگرایی در افغانستان، “اسلام سیاسی” بود. روی کار آمدن دولت کمونیستی کابل و بعد از آن اشغال افغانستان توسط شوروی، پتانسیل سیاسی شدن “اسلام سنتی” را در افغانستان به فعلیت رساند.
شایان ذکر است چنانچه از برخی از منابع بر میآید، مهمترین ایدئولوگ اسلامسیاسی از نوع سنی، “مولوی محمد نیازی” و از نوع شیعی، “علامه سید اسماعیل بلخی” هستند؛ به نحوی که تمام احزاب هفتگانه و هشتگانه جهادی بعدی، متاثر از این دو نفر میباشد.
کودتای داودخان پایههای «مشروعیت سیاسی دولت کابل» را متزلزل ساخت و بعد از آن هم در جریان دولت کمونیستی و اشغال شوروی، یک فضای «خلأ قدرتی» پیش آمد که گروهها و اقوامی که در طول تاریخ معاصر افغانستان در حاشیهی قدرت بودهاند، بتوانند «خودی» نشان دهند که «ما هم هستیم» و «ما را زین پس در معادلات قدرت نادیده گرفته نمیتوانید».
اگرچه چنین بازیابی هویتی بیشتر خود را در پوشش احزاب اسلامی و مفاهیم «جهاد» و «مجاهد» نشان داد اما موضوع اصلی اینجا بود که در بیش از دو و نیم قرن گذشته، همواره تاجیکها، اوزبیکها، هزارهها، اسماعیلیها و غیره در میدان قدرت و سیاست افغانستان، محلی از اعراب نداشتند و حال این فضای «خلأ قدرت» و «زیر سوال رفتن مبنای مشروعیت سیاسی» با توجه به فضای جنگ سرد، سبب شد که این اقوام و گروهها موجودیت سیاسی خویش را به نمایش بگذارند.
به دلیل همین خیزشهای احقاق حقوق و احیای هویتها در این برهه میباشد که اسطورهسازیهایی از رهبران فقید و زنده قومی در افغانستان صورت گرفته و همچنان نیز کم و بیش ادامه دارد.
از همین روی به نظر نویسنده، مفهوم “جهاد افغانی” بیش از اینکه رنگ و بوی تقدس دینی داشته باشد، درونمایه هویتی_قومیتی دارد که متاثر از فضای جنگ سرد و اشغال افغانستان، خود را در قالب «جهاد» نشان داد.
البته مسلم است که موضوع اشغال افغانستان توسط اتحاد جماهیر شوروی، برای فهم تمام جریانات اسلامگرایی یا اسلامسیاسی معاصر، بسیار مهم است اما در فضای داخلی افغانستان، این امر بیشتر نقش شکل و قالب و همچنین ابزاری برای تحقق احیای هویت قومی داشته است.
جمع بندی
در این یادداشت عالما و عامدا تلاش بر این بود که برههای از تاریخ افغانستان معاصر پر رنگ شود که به باور نویسنده، کلید فهم تمام جریانات و تحولات افغانستان معاصر [به خصوص درک بهتر آشفتگی امروز] در همین هشت سال پر فراز و نشیب نهفته است. (۱۳۶۷_ ۱۳۷۵ش/ ۱۹۸۹_ ۱۹۹۶م)
اما همانطور که در مقدمه ذکر شد، بررسی و مطالعه این برهه بسیار با پیشزمینهها و پیشداوریها و همچنین حب و بغضها عجین گشته است و کمتر پیش میآید نویسنده و محققی بخواهد از روی انصاف، روشمند و با نگاه انتقادی به بررسی و تحلیل این برهه مهم تاریخی بپردازد.
برخی نیز از باب مصلحتاندیشی یا محافظهکاری نمیخواهند به واکاوی انتقادی این برهه بپردازند و اینگونه صورت مساله را توجیه میکنند که: «خوب است که به این برهه تاریخ کمتر پرداخته شود چرا که باعث میشود زخمهای کهنه باز شود». وقتی در پاسخ توجیهشان گفته میشود که بازخوانی این برهه تاریخ، انتقادی و تفهمی است و برای فهم آنچه که همین امروز در کشوری به نام افغانستان میگذرد تجزیه تحلیل این برهه الزامی است، سفسطه و محافظهکاری را به اوج میرساندند که؛ “ما باید آنچه را که در این هشت سال گذشته، هم فراموش کنیم و هم ببخشیم”.
در صورتی این حرف زیباست که “عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی” در حالیکه این برهه تاریخی، همچون کلیت تاریخ، پارهای جدا ناشدنی از هویت تاریخی آن کشور است و رجوع و پرداختن بدان، نوعی بازخوانی خویشتن و هویت خویش است.
منبع:
_ بارفیلد، توماس (۱۳۹۸)؛ «تاریخ فرهنگی_سیاسی افغانستان»، ترجمه عبدالله محمدی، تهران: موسسه انتشارات عرفان